Web Analytics Made Easy - Statcounter

ایران پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شاهد رویدادی غریب بود! از فردای ۲۲ بهمن، گروه‌هایی سلاح به دست که به شکل مرئی و نامرئی از سوی کانون‌های قدرت جهانی حمایت می‌شدند، روی به ترور نهادند و ۱۷ هزار تن از مردم این سرزمین را به دلیل تفاوت نگاه کشتند. - اخبار رسانه ها -

به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، برگزاری محکمه جنایات منافقین در تهران، بیش از هرچیز می‌تواند محرکی برای جوانان در مطالعه تاریخچه و کارنامه این گروهک باشد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

با این همه ممکن است این پرسش برای بسا پیش آید که این گروه در چه بستری دست به این همه ترور و کشتار زد؟ مقال پی آمده درصدد است تا با استناد به پاره‌ای از روایات و تحلیل‌ها به این پرسش پاسخ گوید. امید آنکه تاریخ‌پژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

جمهوری اسلامی، 17 هزار شهیدِ ترور و سازمان موسوم به مجاهدین خلق
ایران پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شاهد رویدادی غریب بود! از فردای 22 بهمن، گروه‌هایی سلاح به دست که به شکل مرئی و نامرئی از سوی کانون‌های قدرت جهانی حمایت می‌شدند، روی به ترور نهادند و 17 هزار تن از مردم این سرزمین را به دلیل تفاوت نگاه یا حمایت عمومی از نگره آنان کشتند! در میان این گروه‌ها، سازمان موسوم به مجاهدین خلق از همه شاخص‌تر بود و در کارنامه ترور‌های خویش از رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر و رئیس دیوان عالی کشور گرفته تا مردم کوی و برزن را داشت! فرشته جهانی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران موضوع را اینگونه تحلیل کرده است:

«هر حکومت، سازمان یا حزبی، برای دستیابی به مقاصد خود، از روش‌های مختلفی بهره می‌برد و گاهی برخی از آن‌ها از کانال‌های غیر متعارف جهت نیل به اهداف مورد نظر خود استفاده می‌کنند. امروزه یکی از مهم‌ترین این کانال‌ها - که در بیشتر نقاط جهان به طور وسیعی به‌کار رفته و به طرق مختلفی اعمال می‌شود- ترور و اعمال تروریستی است. جمهوری اسلامی ایران از همان ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 خورشیدی تا به امروز، ضربه‌های زیادی از تروریسم خورده و بدین ترتیب بسیاری از نیرو‌های کارآمد و طراحان فکری خود را، از دست داده است. از همان روز‌های نخست انقلاب، گروه‌های تروریستی با اهداف سیاسی یا ایدئولوژیک و با حمایت برخی کشور‌های منطقه‌ای و غربی به ویژه امریکا دست به تشدید حملات و عملیات خود علیه مقامات و شهروندان کشورمان زدند و بیش از 17 هزار تن از شهروندان را به خاک و خون کشیدند و بیش از این تعداد را مجروح کردند. اگرچه این کارشکنی‌ها نه تنها مردم را از پشتیبانی نظام اسلامی ناامید نکرده، بلکه آنان را در مسیر دستیابی به هدف‌های خویش مصمم‌تر از پیش کرده است. با اینکه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، عملیات‌های تروریستی متعددی علیه مقامات ایرانی و حتی مردم عامه شد، اما یکی از بی‌سابقه‌ترین این عملیات‌ها در هشتم شهریور 1360خورشیدی رخ داد که به شهادت بالاترین مقامات کشور از جمله محمدعلی رجایی رئیس‌جمهوری و محمدجواد باهنر نخست‌وزیر و تنی چند از همراهان آن‌ها انجامید. این ترور از سوی سازمان تروریستی مجاهدین خلق که از حمایت‌های مالی، سیاسی و تبلیغی برخی از دولت‌های مخالف نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران بهره می‌برد، صورت گرفت. آن‌ها با شیوه قهرآمیز و کشتار فراوان، درصدد حذف فیزیکی عناصر کارآمد و طراحان نظام برآمدند تا با ایجاد خلأ‌های جدی در ارکان حساس کشور، ضربه‌های اساسی به ملت و حکومت ایران وارد سازند....»

هم‌پیمانی منافقین با رئیس‌جمهوری که با نظام اسلامی ناهمسو بود
در دوره اوج‌گیری شکاف بین نظام اسلامی و مخالفان آن منافقین شدیداً به اندیشه یارگیری بودند. آنان نهایتاً با ابوالحسن بنی صدر، یعنی رئیس‌جمهوری که آرام آرام داشت از رهبری و مردم فاصله می‌گرفت، نزدیک شدند و در نهایت با وی، از درِ هم‌پیمانی درآمدند! جالب اینجاست که در پایان ماجرا نیز بنی صدر همراه با رجوی سرکرده منافقین از کشور گریخت! سردار علی نوروزی از فعالان مبارزه با تروریسم در آن دوره تاریخی، برخی مشاهدات خویش در این باره را به ترتیب پی آمده شرح داده است:

«از ابتدای پیروزی انقلاب بلافاصله کمیته‌های انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران (بعد از سه ماه) و بسیج (بعد از هشت ماه) تشکیل شد و در این مقطع، تا مسئولان کشور سر و سامانی بگیرند، فضای فرصت‌طلبی برای خیلی از گروهک‌ها به وجود آمد. در آن ایام وقتی استانداری کرمانشاه شروع به کار کرده بود، متوجه شدیم یک عده هر روز جلوی استانداری می‌آیند و شعار می‌دهند: نان، کار، مسکن! که یک شعار چپی هم است. گروه‌های چریک‌های فدایی خلق بودند، ولی بعضاً گروه‌های دیگر هم با این‌ها همراه می‌شدند که بتوانند تجمعی را شکل بدهند. این‌حرکت‌ها، یک هدایت مرکزی و یک هدایت استانی داشتند. منافقین در فاز سیاسی، یک دسته اقدامات جمع‌آوری اطلاعات برای عملیات، جذب، نفوذ و شناسایی داشتند. این‌ها در دام سرویس‌های اطلاعاتی بیگانه بودند، ولی خودشان نمی‌دانستند. البته در رأس آن‌ها فقط چند نفری مرتبط بودند. در واقع به نوعی، دنبال سهم‌خواهی بودند، بنابراین این‌ها مرتب روی عناصری که جذب کرده بودند، کار توجیهی می‌کردند. می‌گفتند هدف وسیله را توجیه می‌کند. از طرف دیگر نمی‌گذاشتند افرادی که جذب شده‌اند، بیکار بمانند، یعنی مرتب برای این‌ها تولید فعالیت و کار می‌کردند. این مسئله برای منافقین خیلی مهم بود که بتوانند مجموعه‌ای از یک استان را مورد شناسایی قرار دهند. این‌ها مقر‌های رسمی و آشکاری داشتند که بتوانند جمعیت را نسبت به خودشان جذب کنند. بیشتر سعی می‌کردند تا دانشجویان دختر و پسر را تحت تأثیر قرار بدهند. نه اینکه بروند روی همه دانشجویان کار کنند. روی دانشجویانی که توانمندی بالا یا قدرت جسارت یا تحرک بیشتری داشتند، کار می‌کردند. در فاز سیاسی، اقدامات منافقین راه‌اندازی تشکیلات در استان‌ها، میتینگ‌های هفتگی و روزانه، جذب عناصر فعال دانشجویی، استفاده از سمپات‌های محله‌ای، منطقه‌ای و مکانی، پخش شب‌نامه‌ها و... بود. البته از طرفی هم بچه‌های حزب‌اللهی با این‌ها مقابله می‌کردند. گسترش تشکیلات منافقین به وسیله این گروه‌ها بود که پایگاه‌هایشان را توسعه می‌دادند. اگر مرکزیت‌شان کرمانشاه بود، ایلام، کردستان و همدان را هم راه‌اندازی می‌کردند. حتماً می‌دانید قبل از اینکه استان‌ها از هم جدا شوند، به منطقه غرب کشور استان پنجم می‌گفتند. استان پنجم کرمانشاه بود و بقیه تابع آن بودند. در فاز سیاسی، همه این منافقین یک خط مشی تبلیغی را در پیش گرفته بودند و این موضوع برای آن‌ها پوشش مناسبی بود. کم‌کم مسعود رجوی و ایادی او به بنی‌صدر نزدیک شدند. بحث جنگ تحمیلی که شروع شد، منافقین هاله‌ای را دور بنی‌صدر ایجاد کردند و بنی‌صدر هم به هر استانی که می‌آمد، سخنرانی می‌کرد، وقتی برمی‌گشت، آنجا درگیری می‌شد! یکی از این جریانات، سخنرانی بنی‌صدر در ایلام بود. خبر به دادستان کرمانشاه رسید. در آن موقع، دادستان آقای سعیدی بود. ایشان حتی حاضر شد که حکم دستگیری بنی‌صدر را بدهد که وقتی وی به فرودگاه کرمانشاه رسید، او پرواز کرده و به تهران رفته بود....»

30 خرداد 1360، روزی که ترورنقاب از چهره برداشت
هرچه فرآیند سیاسی ایران در دوره بعد از پیروزی انقلاب اسلامی پیش می‌رفت، نگرانی سازمان قدرت طلبِ موسوم به مجاهدین خلق ایران افزون می‌شد. آنان می‌دیدند که جامعه ایرانی نه تنها گرایشی به ایشان نشان نمی‌دهد، بل به مخالفانشان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. از سوی دیگر مسئولان و بدنه اجتماعی حامی آنان نیز حدس می‌زدند که این گروه به زودی دست به ترور خواهد شد و نقاب از چهره خشونت طلب خویش برخواهد داشت. حمیده طرقی اردکانی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در تبیین این مقوله آورده است:

«عصر روز شنبه سی‌ام خرداد، در حالی که مجلس در حال بررسی عدم صلاحیت بنی‌صدر بود، در تهران و چند شهر بزرگ دیگر، هواداران و وابستگان سازمان حرکت‌هایی را انجام دادند یا شروع کردند که سرانجامی جز تباهی برای آن‌ها نداشت. هواداران سازمان‌یافته منافقین و دیگر گروهک‌ها که در ذیل حمایت از بنی‌صدر جمع آمده بودند - و به قول خود وارد فاز نظامی شدند - با سلاح سرد و گرم به اغتشاشگری در خیابان‌های مرکزی تهران پرداختند و تعدادی از مردم بی‌گناه را کشته و ده‌ها تن را زخمی کردند و به اموال عمومی آسیب رساندند و شنبه خونین را در تاریخ ایران ثبت کردند. سازمان بعد‌ها 30 خرداد را به عنوان نقطه عطفی مطرح کرد و مدعی شد که 500 هزار نفر در تظاهرات 30 خرداد شرکت کردند، حال آنکه تعداد افراد سازماندهی شده سازمان و گروه‌هایی که به آن‌ها پیوستند و در حمایت از بنی‌صدر و سازمان به تظاهرات خشونت‌بار و مسلحانه دست زدند، بیش از چند هزار نفر نبود. حضور گروه‌های مختلف مردم و پاسداران در خیابان‌های اصلی و مرکزی شهر، کم‌کم وضع را دگرگون کرد و دستگیری مهاجمان آغاز شد و فضای شهر، تحت کنترل نیرو‌های انتظامی آرام گرفت. در روز 31 خرداد، مجلس بعد از بحث بین موافقان و مخالفان عزل بنی‌صدر، بالاخره رأی به عدم کفایت نامبرده داد. این طرح با 177 رأی موافق، یک رأی مخالف و 12رأی ممتنع به تصویب رسید. دلیل این مصوبه، موضع‌گیری وی علیه نظام جمهوری اسلامی و اتحاد نامقدس با تمامی نیرو‌های ضد انقلاب وابسته به شرق و غرب جهت نابودی نظام اسلامی، همچنین مخالفت مستمر وی با مجلس شورای اسلامی از بدو تأسیس وحتی پیش از افتتاح آن، دخالت صریح در قوه قضائیه و عدم درک صحیح از بدیهی‌ترین اصول قانون اساسی و عدم اعتقاد به اصل تفکیک قوا عنوان گردید. در این روز رئیس‌جمهور و نیز نمایندگان لیبرال و طرفدار جبهه ملی که امام خمینی طی سخنانی در 25 خرداد حکم ارتداد آن‌ها را به دلیل هم‌پیمان شدن با گروهک منافقین صادر کردند، در جلسه مجلس شورای اسلامی حضور نیافتند. البته هنوز حلاوت تصویب این قانون در کام ملت ننشسته بود که خبر شهادت شهید دکتر مصطفی چمران در دهلاویه، غم را در دل‌های ملت ایران نشاند. در روز اول تیرماه، حضرت امام خمینی (ره) حکم عزل بنی‌صدر را از مقام ریاست جمهوری صادر کرد. از اول تابستان، ترور‌های پی در پی سازمان جهت براندازی جمهوری اسلامی کلید خورد. اولین اقدام بعد از 30 خرداد، از ششم تیر ماه آغاز شد. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب در مسجد ابوذر - در یکی از مناطق جنوب تهران- مورد ترور ضدانقلاب واقع شد که دست تقدیر الهی او را حفظ کرد و ضدانقلاب ناکام ماند. در هفتم تیر سال 60، دفتر مرکزی حزب جمهوری به دست منافقین ضدانقلاب منفجر شد و 72 تن از یاران امام - که در رأسشان شهیدمظلوم آیت‌الله بهشتی بود- به شهادت رسیدند....»

سنگ، چاقو، کوکتل مولوتف، اسلحه و...
سرانجام موعد انتقام از مردم فرا رسید! سرتیم‌های منافقین در خانه‌های امن، به توجیه اعضای خویش پرداختند. آن‌ها تقریباً دست زدن به هر خشونتی را مباح دانستند، اما در یک پیش‌بینی اشتباه کردند! مردم و حتی سایر ناراضیان نه تنها به آنان نپیوستند، بلکه به گاه مشاهده رفتار‌های روانپریشانه و بربرگون، بیشتر از آنان فاصله گرفتند! این بود که منافقین در پیشبرد «عملیات مهندسی» تنها ماندند و نهایتاً به درِ بسته خوردند! تارنمای مرکز اسناد اسلامی در یک مقال، اینچنین از دستورالعمل‌های غیرانسانی سازمان موسوم به مجاهدین خلق پرده برداشته است:

«بررسی تحلیل‌های درون‌گروهی سازمان مجاهدین خلق برای ورود به فاز نظامی در 30 خرداد 1360، می‌تواند ابعاد تازه‌ای از تفکر التقاطی و تروریستی آنان را نشان دهد. تظاهرات 30 خرداد ـ که از قضا مصادف با روز‌های برکناری بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا و به دنبال آن عدم کفایت سیاسی وی بود ـ نقطه عطفی برای سازمان در مقابله با جمهوری اسلامی به حساب می‌‍آمد. به همین بهانه یکی از تحلیل‌های اعضای ارشد و کادر‌های اصلی سازمان را در رسیدن به فاز نظامی مرور می‌کنیم. قاسم باقرزاده در خرداد 1360، برای هواداران نهاد‌های محلات و دانش‌آموزی تحلیلی ارائه داد تا تمام بازوان سازمان در تظاهرات مسلحانه 30 خرداد با هم هماهنگ باشند. او در این باره می‌گوید: «با حذف بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا، سیستم قصد حذف وی را از ریاست‌جمهوری دارد و این امر حتماً به وقوع خواهد پیوست. ما نباید این اجازه را - تا آنجا که در توانمان هست- به سیستم بدهیم، به‌خصوص که بنی‌صدر بین مردم پایگاه دارد و نیرو‌های بسیاری پشت سر او هستند که از او حمایت خواهند کرد. الان سیستم 5 هزار نفر از فالانژ‌ها را بسیج کرده و حتی تعدادی از آن‌ها را از شهرستان‌ها به تهران آورده تا جو رعب و وحشت ایجاد کنند. ما اگر برخورد حساب‌شده بکنیم، می‌توانیم این جو رعب و وحشت را شکسته و همه آن‌ها را جارو کنیم! برخورد ما، برخوردی کاملاً تهاجمی و از موضع بالا خواهد بود. چاقو زدن، آتش‌زدن موتور و ماشین حزب‌اللهی‌ها و حتی اگر شد خلع سلاح پاسداران را هم می‌توانیم انجام دهیم. باید مردم را به دنبال خود به صحنه بکشانیم و کاری کنیم که وقتی ما چاقو به دست گرفتیم، مردم سنگ بگیرند و وقتی ما دست به اسلحه بردیم، مردم دست به چاقو ببرند! ما در این مقطع، تظاهرات مقطعی را در گوشه و کنار شهر برپا می‌کنیم. شعار‌های سازمان را مطرح نمی‌کنیم، بلکه تظاهرات ما در پوشش حمایت از بنی‌صدر انجام می‌گیرد، چراکه الان بهترین شکل حرکت این است که حول مسئله‌ای کار کنیم که مسئله کل جامعه است و فردی را در این میانه مطرح سازیم که الان سخن از عزل اوست. این امر برای مردم ملموس است و قدرت بسیج ما را بالا می‌برد. شعار ما در این مرحله تحرک، تحرک ـ تعرض، تعرض ـ تهاجم، تهاجم است. ما باید با حداکثر تحرک در تظاهرات شرکت کنیم، از موضع کاملاً تعرضی با فالانژ‌ها و حمله‌کنندگان به تظاهرات برخورد کنیم و به هیچ وجه حالت تدافعی به خود نگیریم و از موضع بسیار تهاجمی برخورد کنیم. حتی تا مرز پرتاب کوکتل‌مولوتف، آزادی عمل داریم. هرکاری غیر از این کنیم، در تاکتیکمان شکست خورده‌ایم. ما وارد فاز نوینی از مبارزه شده‌ایم و شیوه‌هایمان تهاجمی‌تر شده است. به‌هیچ‌وجه نباید به فالانژ‌ها فرصت عمل بدهیم و حتماً هر طور که شده، باید ابتکار و قدرت عمل را از آن‌ها بگیریم. ما با این تظاهرات زمینه انجام عمل بزرگ‌تری را فراهم می‌کنیم تا مانع از بسته‌شدن فضای مبارزاتی جامعه شویم. باید کاری کنیم که فضا را باز نگه داریم. این کار توسط حرکت مردمی امکانپذیر خواهد بود....»

وقتی مردم به جنگ با خشونت عریان شتافتند
تقابل مردم با منافقین از سال 58 آغاز شد، اما در سال 60 به اوج خود رسید. در این میان بخش‌هایی از مردم بسیج شدند تا در برابر میلیشیای منسجم، اما محدود منافقین بایستند. گروه دوم از آن روی که فراوان و گسترده بودند، به راحتی توانستند راه را بر رژه‌های خیابانی منافقین ببندند. حجت‌الاسلام والمسلمین احمد سالک که در آن دوره به ساماندهی این گروه‌ها همت گماشته است، ماجرا را چنین بازمی‌گوید:

«وقتی مرحوم آیت‌الله مهدوی کنی وزیر کشور بودند، اینجا که الان شورای شهر تهران است، وزارت کشور بود. منافقین در سراسر تهران، جریان میلیشیا را راه انداخته بودند. مثلاً بچه‌های دبیرستانی را فریب داده، تابلو‌ها را به دستشان داده و شعار می‌دادند. هر گروهی هم یک منافق در رأسش قرار داشت. دختر و پسر تهران را به هم ریخته بودند و اگر ادامه پیدا می‌کرد، ممکن بود صدا وسیما و خیلی مراکز مهم را بگیرند. سرانشان پشت پرده کار می‌کردند. ما قبلاً با منافقین در زندان بودیم، از زندان عادل‌آباد شیراز تا زندان اوین تهران، این‌ها را می‌شناختیم. من در اوین، با مسعود رجوی هم‌سلول و هم‌زندان بودم. خب این‌ها هم از همان اول، به دنبال گرفتن حکومت بودند. این‌ها از همان موقع، کار خود را شروع کردند. ما نشستیم، برنامه‌ریزی کردیم و دیدیم اگر تریبون از دست برود، همه چیز از دست می‌رود. باید چه کار کنیم؟ با موانع سختی رو‌به‌رو بودیم، پول نداشتیم، بنزین نداشتیم، امکانات اولیه نداشتیم. از آن طرف بنی‌صدر هم ما را قفل کرده بود و ما به این نتیجه رسیدیم که بسیجیان موتور سوارمان را در تهران راه بیندازیم. من خدمت آیت‌الله مهدوی‌کنی وزیر کشور وقت رفتم و گفتم آقا امنیت با شماست و اگر قرار است کاری کنید، الان وقتش است. شما به من اجازه بدهید تا بچه‌ها را بسیج کنم. بلافاصله تهران را به مناطق مختلف تقسیم کردم. سرگروه هر منطقه را خواستیم و گفتیم که حرکت کنند. بچه‌ها روی پل پیچ‌شمیران بودند. به سمت پایین که می‌آمدی، منافقین یک کامیون آجر خالی کرده بودند! تمام میلیشیا ایستاده و راه را بسته بودند. یک مرتبه 500 تا موتوری از این طرف بالا رفتند و آژیرکشان از آن طرف پل پایین آمدند که همه این میلیشیا فرار کردند! بعد بچه‌های بسیج از آنجا حرکت کردند. مثل موج در تهران و در چهارراه‌ها می‌گشتند و با بیسیم هماهنگ می‌کردند که کجا بروند. بسیج اینگونه سفره منافقین را جمع کرد. ما غائله 14 اسفند بنی‌صدر و آن افتضاحاتی که در دانشگاه تهران به بار آورده بود را هم جمع کردیم....»

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

منبع: تسنیم

کلیدواژه: منافقین منافقین پیروزی انقلاب اسلامی موسوم به مجاهدین خلق جمهوری اسلامی نظام اسلامی آیت الله بنی صدر گروه ها بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.tasnimnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «تسنیم» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۳۸۷۳۶۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب

خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب - زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.

قصه ننه علی ۱۵ فصل است که در بخش اول گزارش هفت فصل و در بخش دوم سه فصل مرور کرده‌ایم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شده‌اند. همچنین فصل هشتم با عنوان پیک امیر، فصل نهم با عنوان سلام آقا و فصل دهم با عنوان آقای معلم است.

پیش‌تر دو مطلب در مرور و معرفی این‌کتاب منتشر کردیم که بخش اول در پیوند همه رنج‌های ننه‌علی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق و بخش دوم در پیوند خجالت می‌کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم! قابل دسترسی و مطالعه هستند.

آنچه از نظر می‌گذرانید بخش سوم و پایانی مرور کتاب «قصه ننه‌علی» است که در این بخش مروری بر پنج فصل ۱۱ تا ۱۵ آن خواهیم داشت. نویسنده در این پنج فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر دیگر زهرا خانم به نام علی و پیدا شدن پیکر علی، ازدواج مجدد رجب و فوت او با جزییات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننه‌علی متوجه می‌شویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختی‌های زندگی‌اش را با یاد شهدا و به عشق اهل بیت (ع) تحمل می‌کند و می‌گوید غصه‌های او در برابر دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خود را آرام نگه می‌دارد.

جزییات اعزام علی دیگر پسر زهرا خانم در فصل یازدهم «روز وداع» روایت شده است. علی و زهرا خانم این موضوع را از پدرش رجب پنهان می‌کنند و زمانی که رجب متوجه اعزام علی به جبهه می‌شود، دوباره با زهرا خانم دعوا و او را کتک می‌زند.

در فرازهایی از فصل یازدهم می‌خوانیم؛

محرم سال ۶۵ را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: خب مامان خانومم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نورزی، دوستم کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوند. گفتم: علی جان! بلاگردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدالله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست. امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید.

دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتا یکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع) در روز عاشورا افتادم. صحنه تکان دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! زود برگرد. علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم. علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می خوام تماشات کنم. علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه هم شدند. رجب گفت: آخ بابا! من می‌میرم دوری از تو. علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تند تند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (ع) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.

***

نیمه شب سومین روز عملیات کربلای ۵ به پشت جاده شلمچه _ بصره می‌رسند. صبح، محاصره می‌شوند. گلوله تانک، دوشکا و تک تیراندازها چهارصد نفر از نیروها را زمین گیر می‌کند. کسی کوچک‌ترین تکانی می‌خورده، جنازه‌اش روی دست بقیه می‌مانده. عباس حصیبی و علی کنار هم داخل سنگر نشسته بودند. یکی از همان تیرهای تک تیرانداز سر حصیبی را می‌شکافد و به سر علی می‌خورد؛ هر دو به شهادت می رسند.

رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب نشینی می‌شوند. تا ظهر از یک گروهان صد و ده نفره فقط بیست و نه نفر زنده می‌مانند و عقب بر می‌گردند. ساعت یک بعد از ظهر عقب نشینی شروع می‌شود. فقط زنده‌ها می‌توانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا می‌ماندند. رضا احمدی، از بچه‌های ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب نشینی، دوربین را بر می‌دارد و چهار تا عکس از جنازه آن دو می‌گیرد. ساعت مچی علی را باز می‌کند و با دوربین به عقب بر می‌گردد.

اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی جان علی می‌افتاد، دق مرگ می‌شد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه کلام علی افتادم. هر وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌گفتم: علی کجا؟ می‌گفت کربلا حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازه‌ای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.

عنوان فصل دوازدهم کتاب پیش‌رو «به انتظار علی» است که در آن از روزهایی روایت می‌شود که زهراخانم به‌خاطر شهادت پسرانش از دست همسرش رجب کتک می‌خورد؛ روزهایی که رجب از سر لجبازی به او پول تو جیبی نمی‌داد و از خجالت نمی‌توانست به همسایه بگوید که پول قرض بدهند چون خانواده شهید هستند.

در فرازهایی از فصل دوازدهم می‌خوانیم؛

مدت‌ها بود که رجب مغازه را بسته بود و منبع درآمدی نداشتیم. مثل سابق خرجی خانه را نمی‌داد. مادری هم نداشتم دستم را بگیرد. به چه کسی رو می‌زدم و پول دستی قرض می‌گرفتم؟! اگر برای مردم لب باز می‌کردم و دردی که در سینه‌ام بود را بیرون می‌ریختم، حرمت شهیدانم شکسته می‌شد. چاره‌ای نداشتم جز اینکه امیر را به حسین بسپارم و بروم سرکار. نمی‌خواستم انگشت نمای مردم شویم. در تمام مدتی که در محله شمشیری زندگی می‌کردیم، همه می‌دانستند من و رجب اختلاف داریم، اما کسی متوجه سرکار رفتنم نشد. صبح زود می‌زدم بیرون و هوا تاریک می‌شد بر می‌گشتم خانه. خجالت می‌کشیدم در و همسایه بگویند مادر شهیدان شاه آبادی کلفت خانه مردم است!

***

به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست. سرم گیج رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد. اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دلجویی کند.

گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم. نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده من سر کنم. زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سرو وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟ یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود.

ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: خانوم! چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو خونه ت. دیر وقته. سرم را بالا گرفتم و گفتم من خونه ندارم کجا برم؟ از ماشین پیاده شد و به طرفم آماد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: یعنی چی خونه ندارم؟ بهت می گم اینجا نشین. دستانم را بردم زیر بغلم تا کسی گرم شوم. گفتم: تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچه‌هام شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه من بهشت زهراست....

***

دور از چشم همه می‌نشستم یک گوشه و گریه می‌کردم. عکس علی را دست می‌گرفتم و با او حرف می‌زدم: علی جان! ببین حال و روز مادرت رو! ببین آواره کوچه و خیابون شدم. تا کی دنبالت بگردم؟! پس کی میای عزیز دلم دو سه روز بعد یکی از بچه‌های مسجد به دیدنم آمد و گفت: دیشب خواب علی آقا رو دیدم، گفت به مامانم بگو مگه نگفتم من خودم بر می‌گردم، نیاد دنبالم؟! به یاد حرف‌های حرف‌های علی که چند روز قبل از اعزام به من زده بود، افتادم: مامان خانومم! من همون جوری که رفتم، خودم بر می‌گردم. هر کی اومد گفت از علی خبر دارم باور نکن. دنبال من نباش تا به وقتش. تصمیمم را گرفتم، چندین مرتبه آمدند جلوی در خانه و گفتند از پیکر علی خبر دارند، باید برای شناسایی همراهشان بروم؛ ولی همه را از همان جلوی در جواب می‌کردم. نشستم خانه به انتظار علی تا خودش خبرم کند.

فصل سیزدهم کتاب، «تازه عروس!» عنوان دارد. در فرازهایی از این‌فصل آمده است؛

به واسطه جاری ام به جلسات زنانه محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه می‌شدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام می‌گذاشتند. کم کم بعضی از خانم‌ها از وضعیت زندگی ام خبر دار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم می‌کردند. دفترچه نوحه علی را بر می‌داشتم و از روی آن روضه و نوحه می‌خواندم. شب بانی مجلس مقداری پول می‌گذاشت داخل پاکت و می‌آورد دم در خانه تحویلم می‌داد. حسین می‌گفت: مامان! روضه بخون، اما پول دادن نگیر. چاره‌ای نداشتم باید قبول می‌کردم. پول زیادی نبود، اما حداقل می‌شد نان و پنیری خرید و شکم بچه‌ها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمی‌شد نان و پنیر و سیب زمینی خورد. بچه شیر می‌دادم و باید خوب غذا می‌خوردم...

خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید می‌خواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. می‌گفتم ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمی‌رسه. رجب حرص می‌خورد و می‌گفت: دستت برای همه به خیر می‌ره، به خودمون که می رسه خشک می‌شه! چرا نمی‌زاری حقوق‌مون رو بگیریم؟ کدوم حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب کار و محتاج شندرغاز حوق ماهیانه بنیاد شهید باشیم. طاقتم سر آمد. تحمل شکم گرسنه بچه‌هایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم. از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم. دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق هق گریه‌ام بلند شد و گفتم: ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.

***

در فصل چهاردهم که «عطر خوش خدا» عنوان دارد، جزییات پیدا شدن پیکر علی و مراسم تشییع روایت می‌شود. لحظات تشییع، سخت‌ترین لحظه برای مادران شهداست اما برای زهرا خانوم بسیار سخت‌تر بوده زیرا او هم باید دوری فرزندانش را تحمل می‌کرده و هم کتک‌های رجب به خاطر شهادت فرزندانش را.

در فرازهایی از فصل چهاردهم می‌خوانیم؛

چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم می‌لرزید. با بغض گفتم: علی! مادرت اومده. دستش رو بگیر. دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. به سینه چسباندم و فشار دادم. قلبم از جا کنده شده و با هق هق گفتم: آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی!

گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه م خوش اومدی! چرا ان قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو بگردی. پسرم! داشتی می‌رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان...

***

«مژده وصل» عنوان فصل پانزدهم و پایانی کتاب است که در آن صحبت از بیماری رجب و حلالیت‌گرفتنش از زهراخانم است.

در فرازهایی از فصل پانزدهم هم می‌خوانیم؛

دل شوره رجب را گرفتم. رفتم سری به خانه قدیمی خودمان بزنم. رجب تنها بود. داروهایش را دادم. سوپ برایش پختم. دو سه قاشق بیشتر نخورد. کمی از آب پرتقالی را که برایش گرفته بودم، خورد. دستم را محکم گرفت. زبانم بند آمد و ترسیدم، خودم را کشیدم عقب. فشارش را بیشتر کرد. اشکم در آمد. گفت: دلم برات می‌سوزه. خیلی از بین رفتی. چقدر شکسته شدی زهرا. به سختی مچ دستم را آزاد کردم و خودم را کشیدم عقب. گفتم: دنیاست دیگه! همیشه برای آدم نمی سازه. با من که از همون اولش سرناسازگاری داشت حاج آقا! با بغض گفت: خیلی بهت ظلم کردم. حیف که دیر شناختمت زهرا! حلالم می‌کنی؟!

جوابش را ندادم. قطرات اشک از چشمش جاری شد و بالش را خیس کرد. با نگاهش ناامیدانه التماس می‌کرد. سینه‌اش به خس خس افتاد؛ سخت نفس می‌کشید. ماسک اکسیژن را به صورتش زدم. چشمانش را بست. صدایش کردم، جواب نداد. تلفن را برداشتم و شماره اورژانس را گرفتم. بچه‌ها را هم خبر کردم. پزشک اورژانس گفت: به بیمارستان نمی‌رسد، خانه بماند بهتر است. همه آمدند. تخت رجب را رو به قبله کردیم. برایش دعا خواندیم. چند ساعتی در حالت احتضار بود، جان کندن برایش سخت بود.

صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد بلند شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. رو به قبله نشسته بودم و داشتم تعقیبات نماز را زیر لب زمزمه می‌کردم. چشمم به رجب افتاد. مثل گچ دیوار سفید شده بود. تسبیح را گذاشتم روی سجاده و از جا بلند شدم. رفتم کنار تخت رجب و آرام در گوشش گفتم: تو بابای امیر و علی هستی؛ حلالت کردم حاجی، دیدار ما به قیامت. لحظاتی بعد رجب از دنیا رفت.

کد خبر 6089134 زینب رازدشت تازکند

دیگر خبرها

  • ببینید | افشاگری‌های عضو بریده منافقین در دادگاه
  • فیلم/ در یازدهمین جلسه دادگاه منافقین چه گذشت؟
  • «بازی باطل معاندین» با حکم توماج صالحی؛ هیاهو بر سر هیچ
  • اظهارات دانشجوی ناهی از منکر از روز حادثه/ برای دفاع از ۳ دختر تذکر لسانی دادم و اوباش با چاقو حمله‌ور شدند
  • گواردیولا: زجر کشیدیم تا فارست را بردیم
  • مروری بر جنایات گروهک منافقین؛ترور یک نوجوان پیش چشمان مادر
  • عاقبت رؤیافروشی؛ واکنش کاربران شبکه‌های اجتماعی به ابراز ندامت اشکان خطیبی
  • ویدیو/ مسعود رجوی همکار و نفوذی ساواک بوده است؟! 
  • مامان بگو برای دین و کشور رفتم؛ دست راست اسلحه و دست دیگرم کتاب
  • حسینی: پرسپولیس را بردیم ولی اتفاق خاصی نیفتاده